رفتم خانه شان

از آنجا بلند شده بود

از همسایه ها سؤال کردم

نمی دانستند کجا رفته بود

چند سال گذاشت

تا اینکه گذرم برای کاری به بیمارستان خورد

دَمِ درِ بیمارستان،

گدایی بود؛

آشنا می زد

نزدیک تر رفتم

شناختمش

او هم مرا شناخت

سؤال کردم چرا گدا شدی؟

گفت:

بارالها!

تعجیل فرما

داستان تمام است

این بود و نبود اینقدر شنیدنی نیست.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها